فقط خدا رو عشقه | ||
آنکه دانست زبان بست، وانکه می گفت ندانست، چه غم آلوده شبی بود، وان مسافر که در آن ظلمت خاموش گذشت، و بر انگیخت سگان را به صدای سم اسبش بر سنگ، که فرود آرد شب را ، گویی همه رویای تبی بود، چه غم آلوده شبی بود......
[ پنج شنبه 87/8/23 ] [ 9:26 عصر ] [ مهتاب مسیحا ]
[ نظرات () ]
چیزی مرا به قسمت بودن نمی برد از واژه ی دو وجهی تکرار،خسته ام من بی رمق ترین نفس این حوالیم از بودن مکرر بر دار ، خسته ام من با عیور ثانیه ها خورد می شوم از حمل این جنازه ی هشیار خسته ام [ چهارشنبه 87/8/22 ] [ 11:37 عصر ] [ مهتاب مسیحا ]
[ نظرات () ]
درویشی از منصور برسید که عشق چیست؟
گفت: امروز بینی و فردا و بس فردا. آن روز بکشتند و دیگر روز بسوختند و سوم روز به باد بر دادند. یعنی عشق این است. [ سه شنبه 87/3/28 ] [ 2:43 عصر ] [ مهتاب مسیحا ]
[ نظرات () ]
|
||
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |