سفارش تبلیغ
صبا ویژن

فقط خدا رو عشقه
 
آخرین مطالب
لینک دوستان

 

 

تصاویر فوق العاده زیبا از منظره و طبیعت بهار 

 

آرام آرام گام بر می داشت

سوسوی نوری از دور

فکرش را به خودش مشغول کرده بود و در دل با

خود می گفت که شاید با آن نور که حکایت از

آتشی می کند بتواندم همسرم را از این درد

نجات دهم.

دلش شور می زد، گویی خودش

می دانست که به ظاهر دنبال آتش رفته اما در

واقع حادثه ای عظیم در انتظار اوست.

حادثه ای

که به وسعت عشق وبه عظمت عاشقی.

باهزار

امید و آرزو نزدیک آن نور می شد نزدیک و نزدیکتر

 ناگهان وقتی که نزدیک آمد صدای او را مدهوش

کرد ؛صدایی که به ظاهر از درخت بود

.اما در واقع

صدای محبت معشوق او بود نمی دانست چه بگوید

به یادش آمد که چه شب ها وچه روزها که در فراق

آن محبوب گریسته وامید وصالش را داشته است.

 

 

در لحظه ای که یک لحظه بودن به وسعت همه روزها

وشب های زندگی اش بود تمام خاطراتش را که در

فراق صاحب این صدا داشته مرور کردو یادش آمد که

می خواست در لحظه وصال از غم هایش بگوید.

 

 

(گفتم چو بیابی غم دل با تو بگوی که غم از دل برود

چون تو بیایی

)

محبوب  سخن می گفت واو فقط

در این فکر بود که بگذارد این صحبت تمام شود.

 

ای موسی این چیست که در دست توست؟

این چوب دستی من است که بر آن تکیه می کنم

و گوسفندانم را به چرا می برم و

 

 

...

همان جمله اول کافی بود اما موسی همچون پدرش

ابراهیم خلیل الله حتی از شنبدن نام محبوبش لذت

می برد چه رسد به این که خود محبوب با او سخن بگوید

ومعشوق او برای او تکلیفی تعیین کرده است.

 

 

وه که چه شیرین و دلربا است انجام تکلیف اگر از جانب

معشوق باشد حتی اگر سخن گفتن با زهر لبان فرعون

باشد در کام موسی شهدی خوش طعم تر از آن وجود

نخواهد داشت چرا که هر چه از دوست رسد نیکوست...

ف.ب

 

 


[ پنج شنبه 89/10/16 ] [ 12:47 عصر ] [ مهتاب مسیحا ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

امکانات وب


بازدید امروز: 11
بازدید دیروز: 58
کل بازدیدها: 273810