يک نوشته
کودک زمزمه کرد:خدا يا!با من حرف بزن.
و يک چکاوک در مرغزار نغمه سر داد. کودک نشنيد.
او فرياد کشيد:خدا يا!با من حرف بزن.
صداي آسمان غرومبه آمد. اما کودک گوش نکرد.
او به دور برش نگاه کرد و گفت:خدا يا!بگذار تو را ببينم.
ستاره اي درخشيد.اما کودک نديد.
او فرياد کشيد:خدا يا!معجزه اي بکن.
نوزادي چشم به جهان گشود. اما کودک نفهميد.
او از سر نااميدي گريه سرداد:خدا يا!به من دست بزن.بگذار بدانم کجايي.
خدا پايين آمد و بر سر کودک دستي کشيد.
اما کودک دنبال يک پروانه کرد.
او هيچ در نيافت و از آنجا دور شد.
«کومار کرناني»