• وبلاگ : فقط خدا رو عشقه
  • يادداشت : ***امام خوبم***
  • نظرات : 0 خصوصي ، 1 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     

    يک نوشته

    کودک زمزمه کرد:خدا يا!با من حرف بزن.

    و يک چکاوک در مرغزار نغمه سر داد. کودک نشنيد.

    او فرياد کشيد:خدا يا!با من حرف بزن.

    صداي آسمان غرومبه آمد. اما کودک گوش نکرد.

    او به دور برش نگاه کرد و گفت:خدا يا!بگذار تو را ببينم.

    ستاره اي درخشيد.اما کودک نديد.

    او فرياد کشيد:خدا يا!معجزه اي بکن.

    نوزادي چشم به جهان گشود. اما کودک نفهميد.

    او از سر نااميدي گريه سرداد:خدا يا!به من دست بزن.بگذار بدانم کجايي.

    خدا پايين آمد و بر سر کودک دستي کشيد.

    اما کودک دنبال يک پروانه کرد.

    او هيچ در نيافت و از آنجا دور شد.

    «کومار کرناني»